جدول جو
جدول جو

معنی سرافشان کردن - جستجوی لغت در جدول جو

سرافشان کردن
(حُ رَ / رِ کَ دَ)
سر انداختن. قطع کردن و جدا کردن سر:
برآریم گرد از کمینگاهشان
سرافشان کنیم از بر ماهشان.
فردوسی.
سپه را همه دل خروشان کنیم
به آوردگه بر سرافشان کنیم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(چَ / چِ شُ دَ)
زرافشان فرمودن. نثار کردن زر میان مردم. پاشیدن سکه های زرین میان مردم. بخشیدن زر بمردم شادی را، چنانکه در عروسی های بزرگان کنند: از اول دهلیز و آستانه تا به موضع منزل عروس بر مهد زرافشان می کردند. (تاریخ طبرستان)
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ / رِ زَ دَ)
مفتخر کردن. به مباهات رساندن:
همه ذرات جهان را رخ تو
همچو خورشید سرافراز کند.
عطار
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ کَ دَ)
زرافشان کردن:
نخستش خواند باید با صد امید
زرافشانی بر او کردن چو خورشید.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(چَ جُ تَ)
زرفشانی. زر بخشیدن. عمل زرفشان:
کنم بر درم ریز خود زرفشان
کنم سرکشی لیک با سرکشان.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ کَ دَ)
درخشان کردن. تابان ساختن. روشن کردن:
چو از تن ببرّم سر ارجاسب را
درفشان کنم جان لهراسب را.
فردوسی.
ستائیم زآن پس شهنشاه را
که تختش درفشان کند ماه را.
فردوسی.
بیایم چو خواهی به نزدیک تو
درفشان کنم روز تاریک تو.
فردوسی.
ز دشمن بخواهم همان کین خویش
درفشان کنم راه و آئین خویش.
فردوسی.
، آوازه و مشهور کردن:
برآرم از ایشان همه کام تو
درفشان کنم در جهان نام تو.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پِهْ بِ پَ دَ مَ دَ)
درافشان کردن. در پراکندن. درفشانی:
کابر آزار و باد نوروزی
درفشان می کنند و عنبربیز.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ دَ)
پراکنده کردن. متفرق ساختن:
برزم آسمان را خروشان کند
چو بزم آیدش گوهر افشان کند.
فردوسی.
خم آرد ز بالای او سروبن
در افشان کند چون سراید سخن.
فردوسی.
تا که شاخ افشان کند هر لحظه باد
بر سرت دایم بریزد نقل و زاد.
مولوی.
- سرافشان کردن، کنایه است از کشتن:
کنون خاک را از تو جوشان کنم
برآوردگه بر سرافشان کنم.
فردوسی.
سپه را همه دل خروشان کنم
به آوردگه بر سرافشان کنم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
مفتخر کردن، افتخار دادن، سربلند کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد